Tuesday, March 17, 2009
Thursday, July 26, 2007
اولين قسمت
دومين قسمت
سومين قسمت
چهارمين قسمت
شما بايد...6
داستان ادامه دارد.............
شما بايد...7
شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
(هفتمين قسمت )
صدای بوق ممتد ماشينی، مرا به خود آورد. به اطرافم نگاه کردم. پل تجريش را پشت سر گذاشته بودم و به عوض رفتن به طرف خيابان قديم شميران، سرازير شده بودم به طرف خيابان پهلوی. دو باره، صدای بوق بلند شد و متعاقب آن، ماشينی را ديدم که به سرعت، دنده عقب می آيد به طرف من. وقتی به روی به روی من رسيد، راننده ی ماشين که زنی بود با مقنعه و چادر، با حرکات سر و دست، به من اشاره می کرد که به طرف ماشين بروم. با اين تصور که می خواهد آدرسی چيزی از من بپرسد، رفتم به طرفش. وقتی به جلوی پنجره ی ماشين رسيدم، شما را ديدم که در صندلی عقب نشسته ايد و هم زمان، در جلو باز شد و صدای راننده را شنيدم که می گفت : ( معطل چه هستی؟! بپر تو ديگه!). بی اراده، پريدم تو و ماشين، راه افتاد. برگشتم به طرف صندلی عقب که از بودنتان مطمئن شوم. با چشمک، به من فهمانديد که نبايد آشنائی بدهم. داشتم نيمرخ راننده را از زير نظر می گذراندم که گفت : ( بالاخره شناختی؟!).
مردد و مبهوت، گفتم ( طاهره؟!).
طاهره گفت : ( ساعت خواب!).
طاهره، با سرعت می راند و ماشين، مانند قايقی درون دريائی طوفانی، بالا و پائين می رفت و کژ و مژ می شد و شما، جلوی پرده ی عنابی رنگی، درون دايره ی نوری ايستاده بوديد و به سبک پيش پرده خوان های قديم، می خوانديد که : ( شب تاريک و و بيم موج و گردابی چنين هائل- کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها) و من، داشتم برای تماشاگران، توضيح می دادم که فکر نمی کنم، شب شده باشد، چون، من وقتی، منزلم را به عزم رفتن به منزل " ع.س" ترک کرده بودم، حدود ساعت هشت صبح بود و اگررفتن و بازگشتن من به خانه ی " ع.س" سه ساعت هم طول کشيده باشد، لحظه ای که سوار کشتی شما شده ام ، بايد ساعت يازده صبح باشد و ......تلفن همراه طاهره، زنگ زد و شما غش غش خنديد و در حالی که داشتيد شبيه فتح الله چرچيل می شديد، گوشی تلفنی را از جيب بغلتان بيرون آورديد و داديد به من و در همان حال، رو به طاهره کرديد و گفتيد که: ( پياده می شوم. لطفا، يه جائی همين کناره ها، نگهداريد). طاهره هم، با سرعت، پايش را گذاشت روی ترمز کشتی و ماشين ايستاد و شما کرايه تان را داديد و بعد هم تشکر کرديد و پياده شديد و وقتی که داشتيد، از کشتی، دور می شديد، شب بود و من با نگاه، تعقيبتان می کردم و می ديدم که چگونه، از روی اين موج به روی آن موج می پريديد و با هر جهش، جرقه ی از زير کفشتان بيرون می زد و صدای زنگ تلفنی که همه ی شهر را فراگرفته بود، بلند و بلند تر می شد و طاهره، در حالی که خودش را از ماشين به بيرون پرتاب می کرد، رو به من، فرياد می زد: ( بردار! گوشی تلفن را بردار!). گوشی تلفن را برمی دارم. پسر فتح الله چرچيل است. از ترکيه به من زنگ می زند ومی خواهد بيايد هلند و از من می خواهد که اگر ممکن است برايش دعوت نامه ای بفرستم تا بتواند از سفارت هلند ويزا بگيرد. می پرسم که : ( برای چه کاری می خواهيد بيائيد به هلند؟!):
اول، می گويد : برای ديدار شما!
بعدش می گويد: برای ديدار شما و در ضمن، برای گردش!
بعدش می گويد : می خواهد برای تحصيل در دانشگاه های آنجا هم تحقيق کند!
بعدش می گويد : در هلند، اوضاع پناهنده شدن و اين جور چيزها چطور است و........................!
می گويم : ( نظر پدرتان چيست؟!).
می گويد: : ( پدرم هم موافق هستند. اگر حقيقتش را بخواهم بگويم، اين است که خود پدرم به من گفتند که از ترکيه، به شما تلفن بزنم!).
می گويم : ( پدرتان الان، در ترکيه هستند؟ ).
می گويد :( نخير! در ايران هستند).
می گويم :( ممکن است به ايشان بگوئيد که از ايران به من تلفن بزنند؟).
می گويد :( برای چه تلفن بزنند؟!).
می گويم : ( چون می خواهم با خودشان صحبت کنم).
می گويد : ( شما فکر می کنيد که من، دروغ می گويم؟!).
می گويم : ( نه. فقط می خواهم بدانم که چه چيزی باعث شده است که حاجی، با دست خودش می خواهد شما را آواره کند و زندگی تان را به آتش بکشد؟!).
می گويد : ( ايشان هم دلشان از دست اين ها، پر خون است! مملکت را به گه کشيده اند!).
می گويم : ( کدام ها؟!).
می گويد : ( همين ها ديگر!).
می گويم : ( همين ها، اسم ندارند؟!).
می گويد : ( همين حکومت!).
می گويم : ( نظر حاجی آقاتان هم همين است؟!).
می گويد : ( بعله).
می گويم : ( ولی، ايشان که در همان حکومت، پست بالائی دارند! مگر از پستی که داشته اند، استعفاء داده اند؟!).
لحظه ای سکوت می شود و من فکر می کنم که ارتباط قطع شده است. می گويم : ( الو!..... الو!.... الو!).
می گويد : ( حاج آقا رضا هم، اينجا هستند. سلام می رسانند).
می گويم : ( کدام حاج آقا رضا؟).
می گويد : ( حاج آقا رضا تيموری. داداش رفيقتان يعقوب آقا تيموری! می خواهيد با ايشان صحبت کنيد؟).
می گويم : ( سلام مرا هم، به ايشان برسانيد. بالاخره نگفتيد که حاج آقا تان، هنوز سر پست های قبلی شان هستند يا نه؟!).
می گويد : ( داريد متلک بارمان می کنيد؟!).
بعد هم، سر و ته قضيه را، هم می آورد و خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد و...... ديگر، نه از فتح الله چرچيل خبری می شود و نه از پسرفتح الله چرچيل........... تا.......... آنکه چند ماه بعد، آقا مصطفی جواهری، برای کارديگری که دارد، از ايران به من تلفن می زند. مريض است. از من می خواهد که چند قلم داروئی که در ايران پيدا نمی شود، برايش بفرستم و....... درضمن صحبت هايش، می گويد که فتح الله چرچيل را درعروسی حشمت ديده است و به او گفته است که اين رفيق جنابعالی – يعنی من - خوب وظايف فاميلی را به جا آورده است! آقا مصطفی پرسيده است که چطور؟! فتح الله خان، ماجرای تلفن زدن پسرش را از ترکيه، به او گفته است و بعد هم گله گذاری که بعله، پسرم از ترکيه به ايشان تلفن زده است که حال و احوالی بپرسد و در ضمن ببيند که اگر ايشان مايل به بازگشت به ايران هستند، چه کاری از دست ما ساخته است که برايشان انجام دهيم، ولی ايشان، درعوض آن، رفته اند توی جلد پسرم که او را بکشانند به هلند و بيندازند به دام ضد انقلاب!
من، آنچه را که ازمکالمه ی تلفنی ام با پسر فتح الله خان درخاطرم مانده است، به آقا مصطفی می گويم و آقا مصطفی، پس از آنکه خوب به صحبت هايم گوش می کند، با تعجب می گويد: ( ببينم! اصلا شما، اين حسين آقا را ديده بودی؟!).
می گويم:: ( کدام حسين؟!).
می گويد:( حسين، پسر فتح الله خان! همينکه از ترکيه به شما تلفن زده است؟!).
می گويم:( نه. نه تنها نديده بودمش، بلکه حتی نمی دانستم که اسمش حسين است! من، سال ها است که فتح الله وخانواده اش را نديده ام. اصلا، نمی دانستم که او، همچنين پسری هم دارد!).
آقا مصطفی، با تعجب می گويد:( آخر شما، می دانيد که اين حسين آقا، اصلا چکاره است؟!).
می گويم : ( نه. مگر چه کاره است؟).
می گويد : ( آخه من نمی فهمم! پس شما که نه اين آدم را ديده بوديد و نه اسمش را می دانستيد، چرا همان اول بهش نگفتيد که آقای عزيز! من، شما را نمی شناسم! بگوئيد پدرتان به من زنگ بزند؟! اگر اين حسين آقای ناشناس، می آمد و از هلند زنگ می زد و می گفت که می خواهد شما را ببيند، چکار می کرديد! آيا دعوتش می کرديد به خانه تان؟!).
می گويم : ( خوب، معلوم است که دعوتش می کردم! بالاخره، از فاميل به حساب می آيد يا نه؟!).
غش غش می خندد و می گويد: ( ای بابا! شما مثل اينکه توی باغ نيستيد!).
می گويم :( چطور؟!).
می گويد : ( ای آقا! مردم ايران، ديگر آن مردم سابق نيستند.بعد از انقلاب، همه عوض شده اند! نمونه اش همين فتح الله چرچيل خودمان که حالا شده است حاج فتح الله! حتی، زن و بچه اش هم برای سلام کردن به او، بايد از منشی مخصوصش، وقت بگيرند! يکی از دخترهای ايشان، به همراه شوهرش که زمانی، يکی از مسئولين بلند پايه ی يکی از وزارت خانه ها بوده است، الان بورسيه ی دولتی هستند در انگليس تشريف دارند! پسر بزرگ ايشان هم، يکی از برج سازهائی است که صبحانه – کله پاچه – اش را در ايران می خورد و نهار – پيتزا – يش را، در ايتاليا و شام – استيک – اش را در آمريکا! حسين هم، پسر کوچيکه ی ايشان است که در همان ترکيه، نماينده ی يک شرکت ايرانی – دولتی - است و ويزاگرفتن و آمدن به هلند، برای آدمی چون او، مثل آب خوردن است ! حالا، چه کاسه ای زير نيم کاسه بوده است که از ترکيه به شما تلفن زده است که برايش دعوت نامه بفرستيد، آن را ديگر خدا می داند! فقط برای دفعات بعد، بهتر است که حواستان را جمع کنيد!).
پس از فرستادن داروها، برای آقا مصطفی، از آقا مصطفی هم، ديگر خبری نمیشود که نمی شود...... تا.... دو سه سال بعد که پسرش می آيد به هلند و به من تلفن می زند که می خواهد مرا ببيند!
(او را قبلا، ديده بودم؟!).
( نه ).
(می دانستم که آقا مصطفی، اصلا، چنان پسری دارد؟!).
(نه).
( آيا آقا مصطفی به من گفته بود که پسرش، بورسيه ی جمهوری اسلامی است و در دانشگاهی در هلند درس می خواند؟!).