Thursday, July 26, 2007

اولين قسمت

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
يعقوب تيموری، پس از سال ها دوری و بی خبری از هم، يک شب، به من تلفن می زند و می گويد که در آلمان است و تلفن مرا از يکی از دوستانم " علی"  گرفته است و تا می آيم که بگويم حال و احوالت چطور است و اينهمه سال، کجا بوده ای، با عجله شروع به صحبت می کند و اول، آدرسم را می خواهد که می گويم و ياد داشت می کند و دوباره ، تا می آيم که حال و احوالش را بپرسم، سراغ آدرس و تلفن " رضا علامه زاده" و  " نسيم خاکسار " را از من می گيرد که می گويم : ( ندارم ).
با تعجب می گويد : ( نداری؟!).
می گويم : (نه).
می گويد : ( يعنی چه! چطور می شود که نداشته باشی؟!).
می گويم : ( می شود ديگر! خوب! حالا بگو ببينم که حال و احوالت چطور است؟!).
می گويد : ( ببينم! به نظر تو، عجيب نيست که آدم، آدرس و تلفن دو تا از نزديکترين شرکايش را که در يک کشور زندگی می کنند و همين چند ماه پيش هم ، به کمک همديگر کودتا کرده اند...).
می گويم : ( کودتا؟! داری شوخی می کنی يا...).
می گويد : ( نخير! خيلی هم جدی است! مگر سه نفری تان، در اعتراض، به فستيوال نزديک دوری که در برلين تشکيل شده بود، استعفا نداديد و از کانون بيرون نيامديد؟!).
می گويم : (يعقوب عزيز! اولا، موضوع استعفا ها، در اعتراض به فستيوال "نزديک دوردست" برلين نبوده است! ثانيا، " رضا علامه زاده" ، نه تنها رابطه ای با اين استعفاها نداشته است بلکه، اصولا، مدت ها پيش به دلايل ديگری از " کانون نويسندگان ايران در تبعيد" ، کناره گيری کرده بوده بوده است! ثالثا، استعفای من از کانون نويسندگان ايران در تبعيد، کودتا نبود، بلکه به اين دليل بود که يکی از پنج عضو هيئت دبيران کانون بودم و دو نفر از اعضاء همان هيئت دبيران، بی توجه به اينکه اعلاميه ها بنا بر اساسنامه ی کانون، بايد با مشورت با پنج عضو هيئت دبيران صادر شود، بدون مشورت با من که - مسئول تشکيلات – بودم، اعلاميه ای بر عليه، فستيوال – نزديک دوردست - صادر کرده بودند و منهم پس از ديدن اعلاميه در سايت های خبری، بنا بر مسئوليتی که داشتم، به عنوان يکی از اعضای هيئت دبيران و بر اساس ضوابط کانون، نامه ای نوشتم و ضمن اعلام غير کانونی بودن چنان اعلاميه ای، از کانون استعفا دادم. بعد که استعفای من در چند جا، از جمله سايت ايران امروز منعکس شد، تعدادی از اعضای کانون، بر له و عليه، آن اعلاميه ها، عکس العمل نشان دادند، از جمله " ن.خ" که چون عکس العملش، با پرخاشگری نه چندان مؤدبانه ی اعضائی از کانون، رو به رو شد، با نوشتن نامه ای، از کانون نويسندگان ايران در تبعيد، استعفا داد! خوب! کجای اين کار کودتای مشترک ما بوده است؟!).
يعقوب می خندد و می گويد : ( خيلی خوب! کودتا نبوده است. انشعاب بوده است! خوب شد؟!).
می گويم : ( نه. انشعاب هم نبوده است!).
می گويد: ( خيلی خوب بابا! انشعاب هم نبوده است! حالا ، آدرس و شماره ی تلفن آنها را به من می دهی يا نه؟!).
می گويم : ( گفتم که ندارم! باور نمی کنی؟!).
می گويد : ( نه. می دانم که داری. بده ديگه!).
گوشی را می گذارم و دارم فکر می کنم که چرا تودماغی حرف می زند و چقدر صدا و رفتارش عوض شده است که دو باره، تلفن زنگ می زند. گوشی را بر می دارم. يعقوب است:
می گويد : ( چرا قطع کردی؟!).
می گويم : (چون ناراحت شدم! رضا علامه زاده و نسيم خاکسار هم  در سايت های مختلف مطلب می نويسد. چرا نمی روی به آنها ايميل بزنی و...).
می گويد : ( می خواهم سورپرايزشان کنم. مزه اش بيشتر است!).
می گويم : ( تو، پس از اينهمه سال، به من تلفن زده ای که آدرس و تلفن ديگران را از من بپرسی برای سورپرايز کردنشان؟! از آن گذشته، تو خودت راضی می شوی که دوستانت، تلفن و آدرس تو را بدهند به هرکسی که ......).
به ميان حرفم می پرد و می گويد : ( ولی، من، هر کسی نيستم! تو، رضا  و نسيم را، در ايران قبل از انقلاب می شناختی؟!).
می گويم : ( نه. نمی شناختم. حتی بعد از انقلاب هم آنها را نمی شناختم. فقط، تصوير " علامه زاده را ، قبل از انقلاب، در جريان محاکمه ی گروه گلسرخی که از تلويزيون پخش می شد، ديده بودم ).
می گويد : ( ولی، رضا و نسيم ، ازهم رزمان و هم سلولی های من بوده اند و...، شروع می کند به تعريف کردن خاطره هائی از زندان که قصد کتاب کردنشان را دارد و پس از چند دقيقه ای، حرف هايش شبيه حرف های کتاب هائی می شود که زندان رفته های پيش و پس از انقلاب، در باره ی زندان نوشته اند و من، تعدادی از آنها را خوانده ام و بيشتر از آنکه شيفته ی قهرمانی های قهرمان های داستان ها شان بشوم، دل به حال نا قهرمان ها و شکست خوردگان و بريده ها و تواب ها سوزانده ام وسوخته ام و ....... پس از چند دفعه اراده کردن، موفق می شوم که ميان حرف يعقوب قهرمان بپرم و بگويم : ( پس اگر می خواهی کتابشان کنی، همه اش را تعريف نکن. ناشرت ضررمی کند ها! حالا، بگو ببينم حال خودت چطور است؟!).
يعقوب، با صدائی جدی شده، می گويد : ( منظورم از تعريف کردن اين خاطره ها، اين است که فکر نکنی که تو، نسبت به آنها، خودی تر هستی تا من و به آن دليل، حق داری که آدرس و تلفنشان را داشته باشی وبه من ندهی!).
می گويم : ( نه تنها فکر نمی کنم که نسبت به تو، نزديک تر وخودی تر به آنها باشم، بلکه، من، اصولا، خودم را خودی هيچ خودی نمی دانم، حتی خودی خودم!).
می خندد و می گويد: ( داری مثل قهرمان داستان " خودی ها و بی خودی ها، اثر اوژن هوفمان" حرف می زنی. هوفمان را بايد بشناسی. به نظر من، نويسنده ی محشری است. نظر تو چيست؟!).
و پيش از آنکه منتظر شنيدن نظر من بشود، خودش شروع می کند و پس از نقل قولی از جناب اوژن هوفمان، يک نفس، حرف می زند و آسمان به ريسمان می بافد و ميان آن ريسمان ها و آسمان ها هم، موضوع را می کشاند به ادبيات و هنر و اينکه چند گونی شعر و قصه و تحقيق و رمان چاپ نشده دارد و بعد هم، اشاره به کتابی ازسهراب سپهری و هدايت ، کافکا، نيچه و آلبرکامو، پينتر، ژان پل سارتر، آلتوسر و........... چند تا به قول خودش، - غول - ديگر که اسمشان نوک زبانش گير می کند و يادش نمی آيند و بعد هم نقل قولی از هرکدام و پس از هر نقل قول هم، مثل همان سی سال پيش که از ديکتاتوری پرولتاريا حرف می زد و موضوع را می کشاند به ادبيات و هنر متعهد و سعيد سلطانپور وبرشت، لنين، گورکی، استالين، چائيسکو، مائو، کاسترو، مارکس و.... بعد هم، نقل قولی از آنها و در پس هر نقل قول، می گفت: ( اين است و جز اين نيست. نقطه. تمام )، حالا، پس از هر نقل قول، به انگليسی می گويد : ( دت ئيز ئت . پونت. في نيشد)! و........ جالب آنکه، اغلب کتاب هائی را که جديدا خوانده است و به من توصيه ی خواندنشان را می کند – بايد بخوانی. محشر است! - کتاب هائی هستند قديمی که حدود سی و پنج سال پيش، وقتی آنها را در دست کسی می ديد، نخوانده، فتوا به سوزاندنشان می داد و...........همان طور يک ريز حرف می زند و به من فرصت هيچ گونه سؤالی را نمی دهد تا.......... به فکر کنترل باتری سنج تلفن می افتم و نگاه می کنم و می بينم که تقريبا خالی است و همين حالا است که پس از چند بيب بيب کوتاه، ارتباط قطع شود و از سر ناچاری، تقريبا فرياد می زنم که : يعقوب! يعقوب عزيز! اين بزرگان و غول ها، به جای خودشان محترم! بابا جان! يک کمی هم از خودت بگو! چطوری؟ خوبی؟ سرحالی؟ شماره ات را هم بده که اگر تلفن قطع شد، بتوانم بعدا، به تو تلفن بزنم و می گويد باشد و بازهم نمی دهد و همانطور به حرف زدنش ادامه می دهد و می زند به صحرای کربلا و اينکه، ما چپ ها، چقدر خر بوده ايم، چقدر بی سواد بوده ايم، چقدر دودوزه باز بوده ايم، چقدر ديکتاتور بوده ايم و..... چقدر مرد سالار بوده ايم.......مارکس، ايده آليست بوده است و لنين، خيانتکار و استالين، جنايتکار و...... راستش را بخواهی، ژن ما ايرانی ها، ضد تمدن است و...... ضد علم است و...... ضد فلسفه است و........ ما، فيلسوف نداريم، دانشمند نداريم و.......... مترجم نداريم............. گوزيدم به اين منتقد........ ريدم به آن محقق..... چقدر بدبختيم ما........ ببين غربی ها تا کجاها رفته اند و........ کجا ايستاده ايم ما و ........ علم ثابت کرده است که خدائی وجود ندارد و........ نيچه، می گويد که مرده است و.......تو، چطورهنوز، به خدا اعتقاد داری و........آمريکا، بايد ايران را بمباران کند و............ اصلا، اسلام که به جای خود، بلکه در قرن بيست و يکم، هرکسی که صحبت از دين بکند، بايد چنين و.......نبايد چنان... .....تا........... سر انجام و پس از حدود يک ساعت و نيم، سکوت و گوش دادن به " بايد " ها و " نبايد" های انسان آواره و داغان شده ای که به هرحال، قربانی شرايط بيمارحاکم بر جهان شده است، تلفن ام، پس از چند بيب بيب هشدار دهنده، قطع می شود وبالاجبار، خدا حافظی نکرده، با همبازی دوران کودکی و هم شاگردی مدرسه و دبيرستان و دانشگاه، تلفن را می گذارم روی شارژ کننده ی برقی و تازه، متوجه ی سردرد شديد و خشک شدن رگ های گردن و ماهيچه های دست راستم - نگهدارنده ی گوشی تلفن - می شوم و ناراحت از اينکه مبادا يعقوب فکر کند که من تعمدا، تلفن را قطع کرده ام و ای کاش که همان اول، شماره ی تلفن او را گرفته بودم و حالا می توانستم که با تلفن مبايلم به او زنگ بزنم و بگويم که اشکال از باطری تلفن بوده است، از جايم بر می خيزم و در حالی که سر و دست و گردنم را ماساژ می دهم، بی اراده، در اتاق شروع به قدم زدن می کنم ويکباره به اين فکر می افتم که به آن دوستم، "علی" که در آلمان است و يعقوب شماره ی تلفن مرا از او گرفته است، تلفن بزنم و شماره ی يعقوب را از او بگيرم و تلفن می زنم و دوستم گوشی را بر می دارد و پس از حال و احوال پرسی، قضيه يعقوب را به او می گويم و او با تعب می گويد : ( يعقوب تيموری؟!).
می گويم : ( آری. يعقوب تيموری).
می گويد : ( اولا، اين يارو، به تو دروغ گفته است و من، شماره ی تلفن تو را به او نداده ام! ثانيا، حواست خيلی جمع باشد که آدرس خودت و آدرس و شماره ی تلفن ديگران را به او ندهی که حسابی مشکوک است! ).
داستان ادامه دارد...............

دومين قسمت

به دوستم " علی" که در آلمان است و يعقوب، شماره ی تلفن مرا از او گرفته است، تلفن می زنم و پس از حال و احوال پرسی، قضيه ی يعقوب را با او در ميان می گذارم و او، با تعجب می گويد : ( يعقوب تيموری؟!).
می گويم : ( آری. يعقوب تيموری).
می گويد : ( اولا، اين يارو، به تو دروغ گفته است و من، شماره ی تلفن تورا به او نداده ام! ثانيا، حواست جمع باشد که آدرس خودت و آدرس و شماره ی تلفن ديگران را به او ندهی که حسابی مشکوک است!).
با شنيدن جمله ی " مشکوک است!" ، برای لحظه ای نفسم می گيرد، چون نه از علی، انتظار گفتن چنين جمله ای را دارم و نه يعقوب را سزاوار چنين صفتی می دانم. مانده ام چه بگويم. سکوتم آنقدر طولانی شده است که " ع.س" فکر می کند که گوشی را گذاشته ام. می گويد: ( الو!...آنجائی؟!).
می گويم : (آری!).
می گويد : ( فهميدی چی گفتم؟! اين مرتيکه، مشکوک است. مش..........!).
به ميان حرفش می پرم و می گويم : ( درست حرف بزن! مرتيکه، يعنی چه؟! اين چه جور صحبت کردن است؟!).
لحظه ای سکوت می کند و بعد می گويد : ( معذرت می خواهم. خيلی عصبانی هستم. آخر تو نمی دانی که اين بابا، پشت سر طاهره، چه مزخرفاتی گفته است!).
طاهره را، " علی" به من معرفی کرده بود و دوستی من با " علی" هم، برمی گردد به سال های ( 1354- 1355) که حدود چند ماهی از اجرای نمايشنامه ی ( درون اتاق و بيرون اتاق. "الف") گذشته بود ورفته بودم به کارگاه دکور تلويزيون تا با طراح و دکوراتور، راجع به نمايشامه ی جديد " و....... هنوزهم، باران می بارد!"، صحبت کنم. علی را آنجا ديدم. جوانی بود ساده وش و بهلول رفتار که بعد از انقلاب ، معلوم شد که ساده وشی ورفتار بهلول وارش، پوششی بوده است برای پنهان کردن فعاليت های سياسی اش.
علی آمد و پس از سلام و حال و احوال پرسی، سر سخن را باز کرد و گفت که نقاش است و گهگاهی، به صورت قراردادی برای تلويزيون کار می کند و بعد هم سخن را کشاند به نمايشنامه ی " درون اتاق و بيرون اتاق" که از محتوای آن، خيلی خوشش آمده است و چند تا سؤال دارد:
{ نمايشنامه ی درون اتاق و بيرون اتاق، حول محور زندگی سه دانشجو " سيامک. محمد علی. احمد - مشهور به احمد برشتی! -" دور می زد که هر سه ی آنها از يک روستا به تهران آمده بودند و در يک آپارتمان زندگی می کردند. پدر سيامک، خان بود. پدرعلی، مباشر پدر سيامک بود و پدر احمد هم، بقال روستا. آپارتمان را، سيامک اجاره کرده بود واتاق بسيار کوچک و بدون پنجره را، با اجاره ای بسيار کم، داده بود به احمد و خودش و محمد علی هم، مشترکا، در دو اتاق بزرگ و نورگيرآپارتمان زندگی می کردند. سيامک و محمد علی، به سلک روشنفکران کافه نشين – موج نو- در آمده بودند وعلی رغم تفاوت بسيار چشمگيری که بين پول ماهيانه ی در يافتی خانوادگی شان وجود داشت، به حرمت دوستی، دار و ندارشان را با هم يک کاسه کرده بودند و احمدبرشتی، هميشه، موی دماغ سيامک بود و منقدی سرسخت برای محمدعلی که چرا کور تفاوت و تضادهای طبقاتی خودش، با سيامک شده است و سيامک هم، پسرعموئی داشت بنام سهراب که گهگاهی به ديدن او می آمد و هر بار، سيامک را سرکوفت می زد که چرا با پسر مباشربابايش هم خرج و هم اتاق شده است و ....... سرانجام، در انتهای نمايشنامه، به آنها خبر می رسد که بين خان و مباشر، دعوای سختی در گرفته است و آدم های خان، مباشر را زخمی و خونين و مالين کرده اند و ........ سيامک و محمد علی، در برابر هم قرار می گيرند و سهراب و احمد برشتی هم در برابر هم و جنگ، مغلوبه می شود و........}.
در آن زمان، با تجربه ای که داشتم، پس از ديدن فيلم يا نمايشنامه ای، اگر يک کسی به من نزديک می شد و با سؤالاتی کليشه ای، می خواست باب گفتگو را بازکند، به ناگهان، درلابلای رفتار وگفتار انسان گونه اش، موريانه ای، مورچه ای، سوسکی، موشی، گربه ای، روباهی، ماری، عقربی، کفتاری، کلاغی، لاشخوری، ببری، شتری، بزی، خرسی، پلنگی، شير و نهنگی و ..... ، جيغ می کشيد وبه من می گفت که از پاسخ دادن به سؤال های او، طفره روم وبعد هم به طورنامحسوسی، از او فاصله بگيرم وچنين افرادی، اکثرا، يا از پليس های مخفی " ثروت" بودند و يا از پليس های مخفی " فقر" که طرح سؤالهای کليشه ای شان، برای گشودن رگباراتهاماتی بود که از پيش، در آستين داشتند. البته، گهگاهی، استثناهائی هم بودند، با سؤال هائی انديشيده شده که قربانی چنان قاعده هائی می شدند و يکی از آن استثنائی ها، همين" ع. س" بود که به عنوان اولين سؤالش، می خواست بداند، در دعوائی که ميان آدم های نمايشنامه ی درون اتاق و بيرون اتاق، در گرفته است، من نه به عنوان نويسنده و کارگردان نمايشنامه، بلکه به عنوان يک تماشاچی، حق را به کداميک از آنها خواهم داد و ........ روشن بود که برای پاسخ دادن به آن سؤال، بايد ابتدا در تعريفی از" حق" به توافق می رسيديم واگرچه، نه آنروز و نه روزهای پس از آن روز، به توافقی دست پيدا کرديم، اما در طی طريقی که در آن روز و روزهای پس از آن داشتيم، حد اقل، به تعريف مشترکی از دوستی رسيديم و دانستيم که افراد مدعی دوستی با هم، بدون اجازه همديگر، دستشان را در جيب معنوی و مادی يکديگر فرو نمی برند و همديگررا نمی فروشند و فدای منافع مادی و معنوی يکديگر نمی کنند و به همديگر، کلک نمی زنند، دروغ نمی گويند و............بعدها که با طاهره آشنا شدم، در يافتم که "ع.س" هم، عاشق طاهره بوده است و با طی طريقی که با او داشته است، قبلا، به چنان تعريفی از دوستی دست يافته بوده است!
من و طاهره، پيش از انقلاب، در ميهمانی ای، در منزل علی با هم آشنا شديم. طاهره، تازه از زندان اولش آزاد شده بود و در آن شب، به غير ازعلی، بقيه ی افراد حاضر در آن ميهمانی، از جمله خود من، و حتی همسر " ع .س" از سياسی بودن و به زندان افتادن طاهره، خبر نداشتيم. ظاهر قضيه، اين بود که طاهره، مدتی پيش از آن شب، اجرای تلويزيونی نمايشنامه ی ( و... هنوزهم باران می بارد" ب") را که از شبکه ی دوم پخش شده بود، ديده بود – در زندان؟!- و بعدا که به طور تصادفی، اطلاع پيدا کرده بود که من و علی با هم دوست هستيم، از علی.س" خواسته بود که ترتيبی بدهد که با هم آشنا شويم و " ع.س" هم ، هر دوی ما را به ميهمانی آن شب، دعوت کرده بود:
{ موضوع نمايشنامه ی " و....هنوز هم باران می بارد"، حول محور، زندگی دختر جوانی می گشت که دراثرفقر و تنگددستی، به فحشا کشيده شده بود و تصادفا، با هنرمند نقاشی آشنا می شود و اول به عنوان مشتری با او به آپارتمانش می رود بعد، به نقاش دل می بندد و بعد هم به عنوان مدل طراحی، در آنجا ساکن می شود. هنرمند نقاش با دوستش که نويسنده و خبرنگار است، زندگی می کند. از لحظه ی ورود به آپارتمان، دختر بيچاره را می بينيم که يا در حال پخت و پز و نظافت و شستشو کردن است و يا مدل طراحی نقاش شده است است و يا دارد زندگی اش را برای نويسنده تعريف می کند و نويسنده هم با ولع خاصی، آنچه را که می شنود، می نويسد و...... با همه ی اين ها، دختر بيچاره، خوشحال است که سقفی بالای سرش دارد و با قول و قرارهائی که با او گذاشته اند، شايد که در آينده به تحصيلش ادامه دهد و ...... اما، به مرور، از طرفی، آتش حسادت نويسنده و نقاش، در رابطه با دختر، نسبت به يکديگر، شعله ور می شود و دعوا در می گيرد و از طرفی هم، به طور تصادفی، يکی از همسايه ها راجع به گذشته ی دختر، مطلع می شود و بعد هم پچپچه ی همسايه ها و........ کار به جائی می رسد که يک شب، پس از بحث و جدل و دعوائی مفصل که بين نويسنده و نقاش در می گيرد، دختر بيچاره ، به اميد آشتی دادن آنها، پا در ميان می گذارد که آتش دعوا، شعله ور تر می شود و در نتيجه، همه ی تقصيرها را بر گردن او می گذارند و از او می خواهند که آنجا را ترک کند و........... در همان زمان، از بيرون خانه، صدای همهمه ی همسايه ها بلند می شود و متعاقب آن، پرتاب سنگ و شکسته شدن شيشه ی پنجره و بعد هم، دوربين روی يکی از شيشه های شکسته شده ی پنجره، زوم می کند و نمايشنامه به پايان می رسد!).
در انتهای آن شب که اکثر ميهمان ها رفته بودند و چند نفر از دوستان علی ، از جمله من و طاهره، دورهم نشسته بوديم و ازهر دری سخن می گفتيم، طاهره، صحبت را کشاند به نمايشنامه ی " و.....هنوز هم باران می بارد" و چون چند نفر ديگرهم نمايشنامه را ديده بودند، بحث آغاز شد. طاهره، از اينکه در نمايشنامه، روشنفکران محافظه کار بی عمل را به نقد کشانده بودم، خوشش آمده بود، اما از آنکه در فاحشه شدن آن دختر، فقط تاکيد روی مشکلات اقتصادی او گذاشته شده بود، ناراضی بود و می گفت: اقتصاد، خيلی مهم است و بايد هم به آن پرداخته شود. اما به شرط آنکه عنصر مهم ديگر را که آزادی است، بی رنگ نکند. آزادی! آزادی! آزادی! بخصوص آزادی های فردی، از آب و نان هم برای ما مهمتر است. اصلا می گيريم که وضع اقتصادی اين دختر، نه تنها خوب، بلکه خيلی هم عالی باشد، اما به دليل بختک سنت و مذهبی که روی زندگی خانوادگی اش افتاده است، آيا اجازه دارد که تنها، سفر کند؟! آيا اجازه دارد که عاشق پسری شود؟! نه. سنت و مذهب، به او چنين اجازه ای را نمی دهد. ولی عاشق شدن، حق او است. نيست؟! اصلا چرا عاشق شدن؟! اصلا می خواهد برود دنبال هوا و هوس دلش. اصلا می خواهد که هرشب بغل يک نفر بخوابد. اصلا، چرا يک نفر؟! نخير. دلش می خواهد بغل هزار نفر بخوابد. زن و مردش هم فرقی نمی کند. به کسی چه ربطی دارد. حق چه کسی را ضايع کرده است؟! خوب! حالا شما به هر دليل، نخواسته ايد و يا نتوانسته ايد که اين چيزها را در نمايشنامه تان، مطرح کنيد، ولی وقتی که در آن نمايشنامه، آن نقاش و نويسنده ، رو می کنند به آن دختر بيچاره و می گويند که بايد از آن خانه برود، چرا آن دختر در مقابل آنها نمی ايستد؟! وقتی همسايه ها، با پرتاب سنگ، پنجره ی خانه اش را می شکنند، چرا بايد نمايشنامه تمام شود؟! نه! آنجا بايد اول راه باشد. جنگ بايد از همانجا شروع بشود. بگذاريد که آن دختر برود جلوی پنجره و فرياد بکشد و دردش را به زن ها و دخترهائی که ميان جمعيت ايستاده اند، بگويد. بگذاريد که به آنها بگويد کسی حق ندارد مانع آزادی آنها بشود. بگذاريد به آنها بگويد که همان سنگ هائی را که دارند به سوی او پرتاب می کنند، فردائی خواهد آمد که ديگران، به سوی آنها پرتاب کنند. بگذاريد که همسايه ها بيايند توی خانه. بگذاريد همه جا را به آتش بکشند. بگذاريد آن دختر را بزنند، بکشند. سنگسارش کنند. بگذاريد که مردم با چهره ی غير انسانی خودشان و با چهره ی سنت و مذهب وهنرمندان ترسو و بزدلشان که وقتی پای عمل به ميان می آيد، فورا پشت قربانی های جامعه شان را خالی می کنند، آشنا شوند. ممکن است به من بگوئيد که شما به عنوان يک هنرمند، طرفدار چنان شيوه های تند و راديکالی نيستيد و می خواهيد در سطح دانش شنونده و بيننده تان حرف بزنيد و آهسته آهسته، به او آموزش بدهيد! بسيارخوب! پس با پيروی از روش و فلسفه ی خودتان هم، نبايد در نمايشنامه می گذاشتيد که آن نويسنده و نقاش، بر سر آن دختر، با هم بجنگند! مگر نه اينکه آن دختر بدبخت، هر دوی آنها را دوست داشت؟! مگر نه آنکه هر دوی آنها هم، آن دختر را دوست داشتند؟! خوب. شما می توانستيد نمايشنامه را به گونه ای بنويسيد که آن دو احمق به توافق برسند که با دختر، سه نفری، مشترکا زندگی کنند. بگذاريد، مردم بدانند که اگرتابوهای مذهبی و سنتی را به کناری بگذارند، راه حل های صلح آميزتری برای مشکلات زندگی شان پيدا خواهند کرد. آن نقاش و نويسنده ی نمايشنامه ی شما، به عنوان روشنفکر، اولا مسئول هستند که تابوهای مذهبی و سنتی را در عمل بشکنند نه در حرف ا ثانيا، مسئول هستند که راه شکستن آن تابوها را به آن دختر شهرستانی که به آنها پناه آورده است، نشان دهند. به او نشان دهند که علت همه ی بدبختی های او در پيروی از همان سنت و مذهب است. به او نشان دهند که ايده ی به خواستگاری آمدن و تعيين مهريه و عقد و ازدواج و قول و قرار و مزخرفاتی از اين دست که زن، با چادر به خانه ی شوهر می رود و با کفن بر می گردد، يک ايده ی عقب افتاده ی عصر حجری است که.............
داستان ادامه دارد............
توضيح :
الف : نمايشنامه ی " درون اتاق و بيرون اتاق" در سال- 1353-1354 – با بازيگری عليرضا مجلل، هوشنگ توکلی، علی هدائی، حميد عبدالملکی، و با کارگردانی " تلويزيونی" بسيار خوب مسعود فروتن که از او، بسيار آموخته ام، و تهييه کنندگی خانم شهناز مهدوی، از شبکه دوم تلويزيون ملی ايران پخش شد.
ب: نمايشنامه ی " و......هنوز هم باران می بارد" در سال 1354-1355 با بازيگری مهوش برگی، سعيد نيکپور، فرامرز صديقی و کارگردانی " تلويزيونی" بسيار خوب مسعود فروتن و تهيه کنندگی خانم شهناز مهدوی، از شبکه دوم

سومين قسمت

اگرچه، بحث، با به ميان کشاندن موضوع نمايشنامه ی " و......هنوز هم ، باران می بارد"، از سوی طاهره آغاز شده بود، اما کم کم ، جمع، بی آنکه متوجه شده باشد که پا درچه راه خطرناکی گذاشته است، در آن بحث شرکت کرده بود و در آغاز هم، تا حدودی با طاهره، هم سو و هم نظرشده بود و از" قرت العين" شروع کرده بود و رسيده بود به پروين اعتصامی و از پروين اعتصامی، رسيده بود به فروغ فرخزاد و.... گاهی به غرب تاخته بود و گاهی به شرق و......... با مثالی از "غرب زدگی "، رفته بود به جنگ آل احمد و.......... با مستثنی کردن " سيمين دانشور"، رسيده بود به " سيمين؟!" دوبوار و............... با دادن تحليلی جديد از" جنس دوم"، رسيده بود به "ژان پل سارتر" و............. از" شيطان و خدای" سارتر، رسيده بود به "راه سوم" و...... حالا، برای رسيدن به يک تعريف مشترک، از آزادی جنسی و دموکراسی اجتماعی، بايد از ميدان های مين نامرئی تابوهای سنت و مذهبی می گذشت که در خود آگاه و نا خود آگاه روان فردی و اجتماعی و تاريخی اش کاشته شده بود و بوق و کرنای تجدد مونتاژی صنعت و فلسفه و هنر و ادبيات و کراوات و همبرگر و مينی ژوب و جشن هنر شيراز و پيتزا واستيک و کله و پاچه ی استرليزه شده و ويلاها و پلاژهای دريای شمال و نفت وگاز و کازينوهای جنوب و مدارک ليسانس و فوق ليسانس و دکترای داخلی و خارجی و......... نمی گذاشت که صدای انفجار هر روزه ی آن مين ها ، به گوش هايش برسد! مين های نامرئی يی که به هنگام نوشتن متن نمايشنامه وحتی به هنگام کارگردانی آن، بايد با کلامی و يا حرکتی تمثيلی، پلی ساخته می شد تا هدف نمايشنامه که گفتگو با تماشاچی و دعوت او به ديدن تابوهای مين شده ی خودش در آينه بود، بتواند از روی آن پل ها، به سلامت عبورکند! همان ميادين مينی که طاهره، آگاهانه، با به ميان کشيدن داستان نمايشنامه، جمع را به درون آن پرتاب کرده بود؛ جمعی تحصيل کرده ! ليسانس و فوق ليسانس و دکترا و........که چند نفرشان هم، تازه از خارج بازگشته بودند و..............
جمع، پس از شنيدن حرف های طاهره و هم سو وهم نظر شدن گهگاهی با او و........... منفجر شدن مين های اخلاقی سنتی مذهبی و.... از جا پريدن هاشان و........ البته با خنده و شوخی و يکی به نعل و يکی به ميخ زدن، يواش يواش، با طرح مرزبندی هائی ظاهرا روشنفکرانه، با طاهره، از درمخالفت درآمدند و ..... بحث، بالا گرفت و بعدهم جدل و جدال که طاهره، با خنده و شوخی، کمر راست کرد و پس از آنکه پای راستش را کشاند بالا و گذاشت زير نشيمنگاهش، سيگار اشنوش را گيراند و همچنانکه دودش را از دوسوراخ بينی اش بيرون می داد، چند تا ازمتاهلين جمع را مخاطب قرارداد و گفت : ( بالا غيرتن! اگر شما ها درجامعه ی آزادی زندگی می کرديد که فشار قيود سنت و مذهب، روی سرتان نبود، آيا به اين زودی، تن به اين نمايشنامه ی کسالت آور زن و شوهر بازی می داديد؟!).
تقريبا، همه، هم صدا گفتيم ( نه) وغش غش خنديديم و طاهره ادامه داد و گفت: ( آيا دلتان نمی خواست آزاد باشيد و............).
ناگهان و با کمال تعجب، خانمی که در طول بحث ها، برای درست بودن سخنانش، جمع را به کتاب " جنس دوم" ارجاع می داد، با لبخندی برلب وعصبانيتی فروخورده، در حالی که صدايش می لرزيد، پريد توی سخن طاهره و گفت: ( ببخشيد خانم! با اين دفاعی که داريد از بی اخلاقی و بی بند و باری و هوسرانی و فاحشگی می کنيد، پس اگر من به طور مثال، به خود شما بگويم که فاحشه هستيد، نبايد بهتان بر بخورد؟!).
طاهره ، لحظه ای به آن خانم و شوهرش که دکترای مردم شناسی داشت، اما از سر شب، گهگاهی با جملاتی قصار از ژان پل سارتر، در رد و يا تاييد افراد، به ميان سخن شان می پريد، خيره شد و بعد، لبخند زنان گفت: ( نه خانم جان! چرا ناراحت بشوم؟! اولا، به آن معنائی که من برای فاحشگی قائل هستم ومثل هرشغل ديگری به آن احترام می گذارم، جوابتان اين است که نه؛ من فاحشه نيستم، چون، از راه فروش تنم زندگی نمی کنم. اما، به آن معنائی که توی مغزتان است، بايد بگويم که بلی عزيزجان! من فاحشه هستم و تا حالا هم، هرچه فاحشگی کرده ام، برای عشق و هوا و هوس دل خودم کرده ام، ولی اگر روزی مجبور به فروش تنم شدم، مطمئن باشيد که قيمتش را همان اول، نقد نقد می گيرم، نه آنکه مثل شما، با فشار مذهب و سنت و بلغور کردن دو کلمه عربی و بادا بادا مبارک بادا، صيغه ی فاحشگی مرا بخوانند و با وعده ی سر خرمن، دادن چيزی بنام مهريه، مجبورم کنند که مادام العمر بدهم به نسيه!).
برای لحظه ای سکوتی سياه و سنگين ازجائی آمد و خسبيد توی فضا و در آن سکوت، طاهره، با آرامش و وقار پيران با تجربه، ازجايش برخاست و پای ديگرش راهم کشاند به زير نشيمن گاهش و اين بار چهار زانو، روی مبل نشست و پس از آنکه پوک محکمی به سيگار اشنوش زد، شروع کرد به ور انداز کردن ميهمان ها که چند تا ئی شان داشتند می خنديدند و چند تائی شان به همديگر نگاه می کردند وچندتائی شان، سرشان را پائين انداختنه بودند و چند تائی شان هم، در حالی که سعی می کردند، ناراحتی شان را از گفتگوهای جاری، بروز ندهند، به بهانه ی ديروقت شب بودن، به عزم رفتن، از جايشان برخاستند و خانم ميهمانی که طرف خطاب طاهره بود، رو به شوهرش که داشت می خنديد، با عصبانيتی خنده ناک، مثلا به شوخی ولی در واقع، به جد، گفت : ( به تو می گويند مرد! می بينی دارد به زنت چه می گويد و همانطور ايستاده ای و غش غش، به حرف هايش می خندی؟!).
دوباره، چند تائی از ميهمان ها خنديدند و چندتائی شان هم نخنديدند و چندتا ئی شان، با حرکت چشم و ابرو گوش و دست و پا و بينی، يک طوری نشان دادند که به دليل ترس از انفجارمين های مذهبی و سنتی شان، از خنديدن به چنين گفتگوی غير اخلاقی ای معذوراند. اما، شوهر خانم ميهمان که حالا، خنده اش، تبديل به خنده ای سرفه ناک شده بود، پس از آنکه خودش را کمی جمع و جور کرد، گفت : ( چه بگويم عزيزم؟! آخر، مردی گفته اند! زنی گفته اند! آدم که با يک ضعيفه، دهن به دهن نمی شود!).
اين بار همه ی ميهمان ها، پيچ و تاب خوران و فش فش کنان، خنديدند، به غير از آنهائی که بدون خداحافظی کردن با طاهره، از اتاق بيرون زده بودند وحالا، صدای خداحافظی کردنشان، از سوی راهرو می آمد. طاهره، با نيشخندی برلب، درحالی که انگشت اشاره اش را به طرف آن خانم و آقا گرفته بود، رو به من کرد و گفت: ( بنويسيد! نمايشنامه ی بعدی تان را در باره ی اين ها بنويسيد. در باره ی همين سارترها و سيمون دوبوارهای وطنی! گول سر و وضع و مدارک تحصيلی شان را نخوريد! اين ها همان مردمی هستند که توی نمايشنامه ی شما، به خانه آن دختر بدبخت حمله کردند و شيشه های پنجره اش را شکستند!).
خانم ميهمان مخاطب طاهره هم که حالا، تقريبا با شوهرش، از اتاق خارج شده بودند، با عجله برگشت و در حالی که انگشت اشاره اش را رو به طاهره گرفته بود، گفت: ( بعله! گول ظاهر ايشان را هم نبايد بخوريد! ايشان هم، همان فاحشه هستند! خدا حافظ. خيلی خوش گذشت!).
ميزبانمان " ع. س" هم که از شروع بحث، ميان آشپزخانه و اتاق ميهمان ها، در رفت و آمد بود و هر ازگاهی برای آنکه زهرحرف های گوشه دار طرف های بحث را بگيرد، با جوک و لطيفه ای به ميان می پريد، با خنده گفت : ( اگر قرار است که آن ها، نقش مردم سنگ پران را بازی کنند و طاهره هم، نقش آن دختر فاحشه را، آنوقت، من هم حاضرم که نقش آن نقاشی را بازی کنم که عاشق آن فاحشه می شود!).
مادرهمسر" ع.س" که با عصبی شدن بحث، از آشپزخانه بيرون آمده بود، رو به " ع.س" کرد و با حالتی نيمه شوخی و نيمه جدی گفت: ( خواهش می کنم! خواهش می کنم! بلا نسبت طاهره خانوم، مگر من مرده باشم که بگذارم يک زن خراب، هووی دخترم بشه!).
صدای همسر" ع.س" که درحال خداحافظی با ديگر ميهمان ها بود، از سوی راهرو آمد که با عصبانيت ،فرياد می زد : ( مامان؟! خواهش می کنم که شما ديگر شروع نکن!).
مادر همسر علی، دست به زير چانه اش برد و رو به طاهره گفت: ( اواه! مگه من، چيز بدی گفتم! من که گفتم بلانسبت شما. نگفتم طاهره خانوم؟! نگفتم بلانسبت شما؟!).
بعد هم بدون آنکه منتظر گرفتن پاسخش بشود، راه افتاد به طرف آشپزخانه و درهمان لحظه، پدرعلی که بازنشسته ی شرکت نفت و از سياسيون سابق بود و با شروع بحث ، رفته بود به اتاق بغلی، پيدايش شد و رفت و روی مبل، کنارطاهره نشست و با مهربانی، شروع به صحبت کرد و گفت: ( همه کارت، زخودکامی، به بدنامی کشيد آخر، ای دخترعصيانگرم! من ، در اتاق بغلی بدون آنکه قصد استراغ سمع داشته باشم، صحبت های شما را شنيدم. کاری هم به درست و غلط بودنش ندارم. اصلا می گيريم که صد در صد، درست می گوئی شما. ولی، از قديم گفته اند که هر سخن، جائی و هر نکته مقامی دارد. تازه، اين جماعتی که شما با آنها صحبت می کردی، همشان تحصيل کرده و مثلا روشنفکر بودند که عکس العملشان را ديدی! اگر شما همين حرف ها را مثلا می رفتی و توی جنوب شهر می زدی، خدا می داند که چه بر سرت می آوردند! البته، اقتضای سن و سال شما هم هست. شما دخترم، هنوز جوانی وسرد و گرم روزگار را آنطور که شايد و بايد نچشيده ای. اين را بدان دخترم که سنت و مذهب، مال انسان ها است و حيوانات، کاری به سنت و مذهب ندارند. يادم می آيد که درسال هزار و سيصد و.....ببينم دخترم! تو، نوشين را می شناسی؟ نوشين و لورتا ؟!).
طاهره گفت : ( نه. نمی شناسم شان).
پيرمرد گفت : ( آه! چطور نمی شناسی شان؟! آدم ازتئاترحرف بزند و آنوقت، بزرگان و پيران و پيشکسوتان و تاريخ تئاتر مملکتش را نشناسد؟!).
طاهره، خودش را کمی جا به جا کرد و به گونه ای که پدرعلی متوجه نشود، به من چشمک زد و در همان حال، رو به پدر علی کرد و گفت : ( من، در مورد تاريخ و مملکت و بزرگی و پيری و پيشکسوتی و اين جور چيزها، نظرم با شما فرق می کند. ای کاش وقتی بود و با هم بحث می کرديم. اما می ترسم که ايشان – اشاره به من کرد!- ديرشان بشود، چون قرار است که لطف کنند و مرا با ماشينشنان برسانند. تا همين لحظه هم مثل اينکه، خيلی ديرشان شده باشد! به هر حال، من آماده هستم!).
طاهره، اين را گفت و از جايش بلند شد! در همان لحظه، علی که مشغول جمع و جور کردن اشياء روی ميز پذيرائی بود، با عجله به طرف ما آمد و ضمن آنکه به سرعت، رو به من، چشمکی و لبخندی زد، رفت به سوی طاهره و گفت : ( نه! بنشين حرفتو بزن. خودم می رسانمت. او، خانمش مريض است و اصلا، بايد امشب زود می رفت! بنشين! آقاجان هم، سرشان برای اينطور بحث ها درد می کند! ).
داستان ادامه دارد.................

چهارمين قسمت

طاهره، خودش را کمی جا به جا کرد و به گونه ای که پدرعلی متوجه نشود، به من چشمک زد و در همان حال، رو کرد به پدرعلی و گفت : ( من، در مورد تاريخ و مملکت و بزرگی و پيری و پيشکسوتی و اين جور چيزها، نظرم با شما فرق می کند. ای کاش وقتی بود و با هم بحث می کرديم. اما می ترسم که ايشان – اشاره به من کرد!- ديرشان بشود، چون قرار است که لطف کنند و مرا با ماشينشنان برسانند. تا همين لحظه هم مثل اينکه، خيلی ديرشان شده باشد! به هر حال، من آماده هستم!).
طاهره، اين را گفت و از جايش بلند شد! در همان لحظه، علی که مشغول جمع و جور کردن اشياء روی ميز پذيرائی بود، با عجله به طرف ما آمد و ضمن آنکه به سرعت، رو به من، چشمکی و لبخندی زد، رفت به سوی طاهره و گفت : ( نه! بنشين حرفتو بزن. خودم می رسانمت. او، خانمش مريض است و اصلا، بايد امشب زود می رفت! بنشين! آقاجان هم، سرشان برای اينطور بحث ها درد می کند! ).
اگرچه، آنچه طاهره می گفت، واقعيت نداشت و من، نه تنها به او چنان قولی نداده بودم، بلکه از سر شب، حتی برای لحظه ای، کنارهم ننشسته بوديم تا چه رسد به آنکه با هم گفتگوئی خصوصی داشته باشيم و در مورد داشتن و نداشتن ماشين و رفتن و نرفتن، صحبتی کرده باشيم! با وجود آن، حد اقل، می توانستم معنای چشمک زدنش را حدس بزنم و بگذارم به حساب آنکه به هر دليل، چون تمايلی به ادامه ی گفتگو با پدر علی را نداشته است، برای فرار ازچنان مخمصه ای به دنبال مفری بوده است ودر نهايت، متوسل به چنان دروغ لطيفی شده است و مسئوليت بيرون پريدن از آن مخمصه را گذاشته است برگردن من! اما، چشمک زدن علی چه معنائی می توانست داشته باشد؟! آنهم چشمکی توأم با لبخند؟! وچرا اصلا، پای همسرم را به ميان کشيد، در حالی که خودش خوب می دانست که من و همسرم، چند ماهی هست که جدا ازهم زندگی می کنيم و منتظرطی شدن مراحل قانونی هستيم تا رسما، طلاق بگيريم؟! هنوز، چرائی چشمک و لبخند علی و طاهره را نتوانسته بودم، هضم کنم که پدر " ع.س" هم به همراه چشمک و لبخندی از نوعی ديگر، گفت: ( بعله! شما خودتان را به زحمت نيندازيد. چراغی که بر خانه روا است، بر مسجد حرام است! شما برويد و به خانمتان برسيد و ما هم به طاهره خانم!).
با بلند شدن صدای پدرعلی، صدای مشاجره گونه ای که در آشپزخانه، بين همسر و مادر همسر" ع.س" پس از رفتن ميهمان ها، بر سر صحبت های طاهره، درگرفته بود، برای لحظه ای خاموش شد و متعاقب آن، مادر ودختر از آشپزخانه بيرون پريدند و مادر، پشت سر پدر علی ايستاد و دختر، پشت سر خود علی و هر دو، به شکلی که ديگران متوجه نشوند، به من چشمکی پراندند و لبخندی، وبعد هم، مادر رو کرد به " ع.س" وگفت: (خب ، بگذار ايشان طاهره خانم را برسانند!).
دختر، رو کرد به علی و گفت: ( مگر تو، قرار نيست که آقاجان را برسانی؟!).
مادر، رو کرد به علی و گفت : ( بخواهی هر دو تاشان را برسانی، ديرشان می شود ها؟!).
علی که در ميانه ی مادر و دختر ايستاده بود و گاهی به اين و گاهی به آن نگاه می کرد، برای لحظه ای سرش را پائين انداخت و پس از فرودادن لقمه ی عصبانيتی که آنها توی دهانش فرو چپانده بودند، سرش را بالا گرفت و چشم در چشم من دوخت و دو باره – اما، اين بار، ملتمسانه! - به من چشمک زد و رو کرد به مادر و دختر، و گفت : ( چرا اينقدر اصرار می کنيد؟! به شما که گفتم خانمش مريض است! – رو کرد به من – باباجان! چرا متوجه نيستی؟! دوست آن است که گيرد دست دوست، در پريشان حالی و در ماندگی! رودربايستی را بگذار کنار! خودت بهشان بگو که خانمت مريض است و الان به کمک تو، احتياج دارد! اين ها، فکر می کنند که من دروغ می گويم!).
چند تا پرنده و چرنده و درنده و دونده و و نشسته و ايستاده، با هم و همصدا، جيغ کشيدند و مرا از جايم جهاندند و تا چشم به هم بزنم، ديدم که در برابر مادر و دختر، ايستاده ام و دارم می گويم که : ( علی راست می گويد! دوست بايد به دوست، کمک کند! پاک يادم رفته بود که خانمم را بايد از منزل مادرش بردارم! ازطاهره خانم هم معذرت می خواهم که نمی توانم به قولی که داده ام، عمل کنم! رساندن ايشان برای من افتخاری بود. اما، خوشبختانه علی می رساندشان و.....).
طاهره که آماده برای رفتن، نزديک در اتاق ايستاده بود، رفت و سر جايش نشست و در حالی که به نقطه ای در رو به رويش، خيره شده بود، با صدای محزونی، زمزمه کنان، گفت : ( در نظر بازی ما، بی خبران، حيرانند – ما چنانيم که نموديم، دگر ايشان دانند!).
طاهره، سنگ نيتش را پرتاب کرد و پرنده ای از پرنده های خاطرات من، زخم سوزان و جيغ کشان، فرو افتاد درون اقيانوس جوشانی که در جائی از آن " .... پری کوچک غمگينی مسکن......" داشت و من، مثل هميشه، بايد که به احترام هستی او، از خويشتن خويش می گذشتم و آن شب، پس از آنکه از ميدان مغناطيسی چشمک ها و لبخند ها ی رنگارنگ، بيرون زدم، ميان دو نيروی دافعه و جاذبه، در نوسان بودم و انگار که بعدا، - به دلايلی نا معلوم که اکنون ديگر برايم معلوم شده است! - نيروی دافعه، برجاذبه پيروز شده بود و نه من، در روز و شب های بعد، به علی تلفن زدم و نه " ع.س" به من تلفن زد و تصادفا هم – اتفاقی که قبل از آن شب، به فراوانی افتاده بود!– همديگر را ملاقات نکرديم و در مورد طاهره هم که نه تلفنی از او داشتم و نه آدرسی و ........زمان، درچنان نوساناتی پيچ در پيچ، به جائی رسيد که پس ازگذشتن چند ماهی، يکی از همکا ران تلويزيونی ام که با هم، در يک طبقه کارمی کرديم و چند دفعه به تصادف، علی را با من ديده بود و احتمالا، يکی دو دفعه ای هم، پيش آمده بود که با هم به رستوران تلويزيون رفته بوديم و نهارخورده بوديم، جويای حال علی شد و پس از آنکه به او گفتم، ماه ها است که ازعلی بی خبرم، با نگاهی " پليسی جنائی" اطرافش را از زير نظر گذراند و بعد، با صدائی راز آميز، در حالی که نوک سبيل فرو افتاده اش را می جويد، از من خواست که از ساختمان خارج شويم، چون می خواهد راجع به مسئله ی مهمی با من صحبت کند! از ساختمان که بيرون آمديم و به فضای باز رسيديم، دو باره، با همان رفتار" پليسی جنائی!"، چشمی به اطراف گرداند و آهسته گفت : ( علی به زندان افتاده است!).
گفتم: ( زندان! برای چه؟!).
گفت : ( کله اش بوی قورمه سبزی می داده است! تو نمی دانستی؟!).
گفتم : ( نه. بهش نمی آمد که اهل اين مسائل باشد!).
گفت : ( من هم فکر نمی کردم! تو، خوب می شناختيش؟!).
شايد همين سؤال و يا همان رفتار پليسی جنائيش، باعث شد که از لابه لای واژه هائی که بکار می برد، صدای جيغ مورچه ای يا سوسکی، بيايد و باعث شود که به جای سخن گفتن از" دل"، با او، سخن از"سر" بگويم وگفتم : (نه. همانقدر که تو را می شناسم. تازه، تو را تقريبا، هر روز می بينم. اما، او را، شايد چند هفته يکبار هم تصادفا، می ديدمش!).
گفت : ( در بيرون چه؟ قراری چيزی با هم نمی گذاشتيد؟!).
گفتم : ( نه. اصلا، اهل قرارگذاشتن و اين چيزها نبود)!
گفت : ( کسی را هم به تو معرفی کرد؟! توی اداره. بيرون اداره؟!).
گفتم : (نه. گاهی همديگر را توی اداره می ديديم. آنهم تصادفی. همين!).
گفت : ( آدرسی، تلفنی، چيزی، ازش نداری؟!).
گفتم : ( آدرسی ازش ندارم، اما تلفن دارم)!
آن روز، با همان رفتار پليسی جنائی اش، هشدار داد که مبادا به علی تلفن بزنم و مبادا به محل اقامت علی بروم و...... بهتر است که اگر کتابی و جزوه ای و آدرسی و هرچی هم که از"ع.س" دارم،- که نداشتم! - يک جوری سر به نيستشان کنم و... اگراز طرف سازمان امنيت به دنبالم آمدند و راجع به رابطه ی دوستی من، با علی پرسيدند، بهتر است همين چيزهائی را بگويم که الان به او گفته ام و.... سر انجام هم، گفت که چون تو، بيشتر با علی ديده شده ای، بهتر است که من و تو هم، تا روشن شدن وضعيت علی، زياد با هم ديده نشويم، چون که من، اولا اهل سياست و اين طورچيزها نيستم و ثانيا، مادر مريضی دارم و نمی خواهم که بی خودی، سر هيچ و پوچ، به زندان بيفتم و.... من هم، با وجود همه ی بايد و نبايد کردن های او، به اين دليل که به خود او مشکوک شده بودم و...... هم به اين دليل که رابطه ی من با علی فقط رابطه ی کاری و اداری بود و طبيعی می نمود که پس از چند ماه بی خبری از او، نگران شده باشم و بخواهم که از حالش مطلع شوم، شب همان روز به او تلفن زدم که کسی، گوشی را برنداشت، چند روز و شب بعد از آن هم، تلفن زدم و چون بازهم کسی، گوشی را بر نمی داشت، يک روز تعطيل به سراغ منزلش رفتم و پس از آنکه چند بار زنگ را به صدا در آوردم، در باز شد و خانمی با لباس نظامی که اول نشناختم و بعدش معلوم شد که خود خانم علی است، در آستانه در ظاهر شد و بر خلاف انتظار من، نه تنها اظهار آشنائی نکرد، بلکه وقتی سراغ علی را گرفتم، با عصبانيت، گفت : ( نخير. اينجا نيست!).
گفتم : ( ممکن است بفرمائيد که کجا می توانم او را پيدا کنم؟!).
گفت : ( در جهنم!).
و در را محکم بر روی من بست!
داستان ادامه دارد...................................

شما بايد...6

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!
( ششمين قسمت )
( سحر که از کوه بلند، جام طلا ........).
با وجود همه ی بايد و نبايد کردن های همکارم، هم به اين دليل که به خود او مشکوک شده بودم و...... هم به اين دليل که رابطه ی من با علی فقط رابطه ی کاری و اداری بود و طبيعی می نمود که پس از چند ماه بی خبری از او، نگران شده باشم و بخواهم که از حالش مطلع شوم، شب همان روز به او تلفن زدم که کسی، گوشی را برنداشت، چند روز و شب بعد از آن هم، تلفن زدم و چون بازهم کسی، گوشی را بر نمی داشت، يک روز تعطيل به سراغ منزلش رفتم و پس از آنکه چند بار زنگ را به صدا در آوردم، در باز شد و خانمی با لباس نظامی که اول نشناختم و بعدش معلوم شد که خود خانم علی است، در آستانه در ظاهر شد و بر خلاف انتظار من، نه تنها اظهار آشنائی نکرد، بلکه وقتی سراغ علی را گرفتم، با عصبانيت، گفت : ( نخير. اينجا نيست!).
گفتم : ( ممکن است بفرمائيد که کجا می توانم او را پيدا کنم؟!).
گفت : ( در جهنم!).
و در را محکم بر روی من بست!
منزل علی در يکی از خيابان های فرعی اطراف پل تجريش واقع شده بود. منزل من، در خيابان جاده ی قديم شميران، نزديک پل رومی. و چون روز تعطيل بود، از منزلم تا منزل علی پياده آمده بودم وحالا، بايد پياده بازمی گشتم. حدود دويست سيصد متری را با قضاوت های متناقض در مورد رفتار همسر علی رفته بودم و داشتم سرازير می شدم به سوی خيابانی که می رفت رو به پل تجريش، ناگهان متوجه رنگ و بو و شکل مکان و زمانی شدم که برايم نا آشنا بود. در چنان حالتی بود که شما پيدايتان شد و پس از آنکه کنار گوشم پچپچه کنان گفتيد که : (خودت را خسته نکن! لباس نظامی پوشيدن همسر علی، هيچ ربطی به شاخه ی نظامی حزب نداشته است!)، چند دقيقه ای، يک نفس در مورد مزايای روشنفکری و مضار تاريک فکری، صحبت کرديد و يک دفعه، مثل آنکه يادتان افتاد باشد که اصلا، هدف از آمدنتان چه بوده است، نان سنگگ خشخاشی ای را که تازه از نانوائی خريده بوديد و هنوز گرم بود و از آن، بخار متصاعد می شد، به سويم گرفتيد و گفتيد: ( بوی جوی موليان آيد همی – ياد يار مهربان آيد همی). غمی که در صدايتان بود، اشک در چشمانم نشاند و تکيه دادم به ديوار پشت سرم که اگر بشود، چند سالی را، های های گريه کنم، اما ديوار پس رفت و مثل دری که روی يک پاشنه بچرخد، چرخيد و ديدم که نشسته ايم درون مسجد " قباد" و طاهره هم آمد و چادرش را برداشت و گوشه ای نشست و شما هم دستتان را دراز کرديد و پيچ راديو را بازکرديد وتقريبا، با تحکم ، به ما گفتيد که حالا، گوش کنيد! خوب گوش کنيد ببينيد که چه دارند می گويند و ما هم، مطيعانه گوش کرديم. اولش صدای پای اسب ها بود. بعدش، صدای خواننده ای که می خواند: ( ايران ايران ايران. رگبار مسلسل ها). بعدش، صدای دو نفر آمد که نمی دانم از همين مردم کوچه و بازار بودند، يا بازيگرانی که داشتند يک نمايشنامه ی راديوئی را اجرا می کردند:
( احمد، يادت هست؟!).
(کدوم احمد؟).
( احمد خودمون ديگه! ايران نژاد!).
( ايران نژاد؟!).
(هم محله بوديم بابا! همون پسره ی ريز و ميزه ی پا برهنه و سياه و سوخته ای که عصر ها، توی کوچه ی ما، جمع می شديم و واليبال بازی می کرديم؟!).
( همون که رئيس جمهور، صدايش می کردی؟!).
( و ديدی که شد. خودم رفتم و بهش رای دادم).
( به کی رای دادی؟ به محمود احمدی نژاد يا به احمد ايران نژاد؟!).
(صبر کن ببينم! نکنه توی کاغذ رأی نوشته باشم " احمد ايران نژاد" و قبول نشده باشه؟!).
( ناراحت نبااش. مهم رأی نيست. مهم نيت آدمه. نيتت چون خير بوده ، مطمئن باش که ثوابش را بردی).
( وقتی که احمد داشت......).
(محمود!).
(وقتی که محمود داشت، توی سازمان ملل، نطق می کرد، حالت صداش و سر و وضعش نسبت به ديگرون، مثل اون فرستاده ای بود که ازمکه، آمده بود به کاخ پادشاه ايران، برای دعوت کردن او به اسلام!).
(الم. غلبت الروم!).
( بر منکرش لعنت! کار خدا را چی ديدی؟!).
( شنيده ام که آمريکا و انگليس و فرانسه و خلاصه، اونطرفی ها، از نطق محمود خيلی بهشون برخورده!).
( کارد می زدی، خونشون در نمی اومد جان تو! خلاصه آقا محمود ما، شيرين کاشت!).
(همه شونو کرد سکه ی يه پول!).
( خوب کرد که کرد!).
(می گن که دولت ايران، از دست سی.ان.ان، به سازمان ملل شکايت کرده که چرا کريستين امانپور، توی مصاحبه اش، با رئيس جمهور ايران، خيلی خودمونی حرف می زده و لباشو هی غنچه می کرده؟! آيا، اين به اون معنا نبوده که نيت سوئی داشته و می خواسته که رئيس جمهور ما رو، از راه به در کنه؟!).
( عجب! سی.ان.ان، چه جوابی داده؟!).
( سی. ان. ان هم، جواب داده که نخير! کريستين امانپور، اصلا چنون منظوری از غنچه کردن لباش نداشته، بلکه می خواسته که به آقای رئيس جمهور بگه که اينقدر ايران ايران نکن! ايران شما، از آمريکای ما، پانصد سال، عقب تره ! و در واقع، اين رئيس جمهوری شما بوده که با اون لبخند های نخودیش، می خواسته که کريستين امانپور ما رو از راه بدر کنه!).
( اونوقت، دولت ايران چه جوابی داده؟!).
( دولت ايران هم گفته که آنچه رئيس جمهور ما، به عنوان لبخند، زده است، در حقيقت، لبخند نبوده، بلکه مقداری نيشخند و پوزخند بوده که به اون وسيله، می خواسته به کريستين امانپور شما بگه که اينقدر، ما را از آمريکای خودتون نترسون! چون، آمريکای شما، کم کمش، حدود سه، چهارهزار سالی، از ايران ما عقب تره!).
( پس با اين حساب، آمريکا، بايد حالا حالا ها، بدوه تا به ايران برسه؟!).
( توی بعد معنوی؟! آره).
( توی بعد مادی چی؟!).
(توی بعد ماديش، حق با اوناست! الحق و والانصاف، ما، توی بعد مادی دموکراتيک قضيه، دويست سيصد سالی، از آمريکا عقب هستيم).
و بعد، صدای دلکش آمد که می خواند : ( سحر که از کوه بلند، جام طلا .......). بعد، طاهره از جايش پريد وفرياد زنان و با سر برهنه، از مسجد بيرون زد. من هم از جايم برخاستم و دويدم به سوی در خروجی که شما، دست مرا محکم گرفتيد و گفتيد : ( بنشين! خلاف دستور است. طاهره اشتباه می کند!).بعدش، با هم رفتيم به آن جلسه کذائی! آنوقت، شما، چادرتان را برداشتيد. خيس عرق شده بوديد. همه دوره تان کرده بودند و می پرسيدند که چطور بود؟! و شما، سرتان را تکان می داديد و پشت سر هم می گفتيد که : ( سخت بود! سخت! سخت! بايد توی گرمای چهل و پنج درجه، سرتان کنيد تا بفهميد! من که نمی دانم اين زن ها، چطور تحمل می کنند!). بعدش، طاهره را آوردند. چادر نداشت. سرش را تراشيده بودند. پاهايش باند پيچی شده بود.همه نشستيم دورميز. ده پانزده نفری بوديم. طاهره گفت که چراغ اتاق را خاموش کنند. کردند. طاهره گفت ويدئو را روشن کنند. کردند. روی صفحه ی تلويزيون رو به روی ما، تصوير خود طاهره، ظاهر شد. صورت طاهره، درست شبيه آن شبی بود که در ميهمانی منزل "ع.س" ديده بودمش. طاهره، انگار که داشت برای کسانی حرف می زد يا سخنرانی می کرد. طاهره می گفت : ( و ..........اما شما ! بلی شما! آيا تا به حال، شده است که انگشتتان، لای در و يا پنجره ای که درحال بسته شدن است، گير کرده باشد؟! آيا تا به حال اتفاق افتاده است که در حال کوبيدن ميخی به ديوار، انگشتتان، به ناگهان، زير ضربه ی محکم چکش قرار گرفته باشد؟! آيا شده است که عضوی از اعضای بدنتان را، لای گيره و يا منگنه ای که به آهستگی درحال بسته شدن بوده است، قرار داده باشند و شما، اول به آهستگی، از درد به خودتان بپيچيد و بعد، فريادتان به آسمان رفته باشد و بيهوش شده باشيد؟! اگر هيچکدام از اين موارد هم برايتان، اتفاق نيفتاده باشد، به هر حال، به عنوان يک موجود زنده ، غير ممکن است که نوعی از درد را تجربه نکرده باشيد!بسيارخوب! حالا که همه مان، به نوعی، دردی را تجربه کرده ايم، بيائيم و با هم، تصور کنيم که ما، نوعی از فلز هستيم. مثلا، صفحه ای از جنس "مس " که ضمنا، درد را هم حس می کنيم ويک خانم و يا آقای مسگر، تصميم گرفته است که از ما، ملاقه ای، کفگيری، مجمری، ديگی، ديگچه ای چيزی، بسازد و بفروشد. و يا يک خانم و يا آقای حکاکی می خواهد شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی، چيزی را " بر ما " و " در ما"، حک کند وحالا، بيائيد و به دفعاتی که چکش ها بالامی روند و فرود می آيند و به ميزان دردی که از آن فرود آمدن ها، ناشی می شود، فکر کنيم! غير قابل تصور است! نيست؟! اما، با هر جان کندنی که شده است، پس از تحمل آنهمه ضربات غير قابل تصور و دردهای غير قابل تصورتر ناشی از آن و تبديل شدن به ملاقه ای، کفگيری، ديگ و ديگچه وهرچی، يا سطحی با شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی و هرچی، حکاکی شده بر آن، به هر حال، دارای قيمتی می شويم و با درجاتی متفاوت - که پزآن تفاوت ها را هم، به همديگر می دهيم! - ، چيده می شويم در مکان های متفاوت، از يک دکان، مغازه، فروشگاه، سوپر مارکت ومنتظر می شويم برای فروخته شدن که به ناگهان – البته، ناگهان برای ما واگر نه، هيچ چيز در جهان، به ناگهان اتفاق نمی افتد!- ، بازار بورس، به شدت، چند بار، پشت سر هم، بالا و پائين می رود و بعد از آن، سکوت و سکونی سنگين که در آن سکوت و سکون سنگين، صدای مغز چکش ها و سندان ها را می شنويم که دارند در مورد، برانداختن طرح ها و شکل های قديم و در انداختن طرح ها و شکل هائی نو می انديشند! جهان پيشامدرن، جهان مسگر و حکاک خالق است و مخلوقاتی همچون ما، و وسايل خلقتی، همچون چکش ها و سندان ها. جهان مدرن، جهان بالا و پائين رفتن های ناگهانی بازارها و بورس ها است. جهان پسا مدرن، جهانی است که چکش ها و سندان ها، دارند به جای مسگر و حکاک خالق، انديشه می کنند! فکر می کنيد که شما، اهل کداميک از اين سه جهان هستيد؟!).
انگار که روی سخن طاهره با من بود. چون، برای لحظه ای سکوت شد و در آن سکوت، همه ی کسانی که در آن اتاق دور آن ميز نشسته بودند، برگشتند و به من خيره شدند و بعد، خودم را در تلويزيون ديدم که ميان شما و طاهره نشسته بودم و در حالی که از ترس، پيشانی ام، خيس عرق شده بود، با صدای لرزانی گفتم : ( من نمی دانم!).
آنوقت، يکی از آنها که کنار ميز نشسته بود، به شما و طاهره، چشمک زد که يعنی (شروع کنيد!). شما و طاهره هم در حالی که پيشانی تان از ترس، خيس عرق شده بود، شروع کرديد. شما گفتيد : ( آنشب که به خانه ی "ع.س" دعوت شده بوديد، چه نوع اطلاعاتی در مورد، همسر "ع.س" داشتيد؟!).
من گفتم : ( اطلاعات من، در مورد همسر "ع.س"، تقريبا، در حد صفر بود. من، همسر " ع.س" را تا همان شبی که " ع.س" مرا به خانه اش دعوت کرده بود، نمی شناختم و اصلا، نمی دانستم که " ع.س"، ازدواج کرده است. نه رابطه ی خانوادگی با هم داشتيم و نه درمورد مسائل خانوادگی، با هم صحبتی کرده بوديم. در مورد جدا شدن من و همسرم هم،" ع.س" از طريق فرد ثالثی که قرار بود، آپارتمان رو به روی آپارتمان او را، برای خودم، اجاره کنم، مطلع شده بود. و پس از آن شب ميهمانی هم، اگر کسی از من می پرسيد که نظرت در مورد همسر "ع.س" چيست، می گفتم که همسر "ع.س"، انسانی است خوش برخورد و مهربان!).
طاهره گفت : ( چرا؟!).
من گفتم : ( چون، در آن شب ميهمانی، با مهربانی آميخته به احترام، با من، بر خورد کرده بود! چون، از کارهايم که در تلويزيون و صحنه ديده بود، تعريف کرده بود! چون، با اشتياق، از کارها و برنامه های آينده ام پرسيد ه بود و....... در پايان شب هم، آنقدر با من احساس خود مانی بودن کرده بود که با لبخند و چشمک – اگرچه برايم عجيب می نمود!- ، ازمن بخواهد که شما را با ماشين خودم، به خانه تان برسانم!).
شما گفتيد: ( و حالا، از آنکه در را به شدت، بر رويتان بسته است، ناراحت هستيد؟!).
من گفتم : ( آيا اگر شما، به جای من بوديد ناراحت نمی شديد؟! آيا با آن رفتاری که در شب ميهمانی با من داشت، عجيب است که وقتی در را به رويم می گشايد، انتظارداشته باشم که مرا بشناسد و حد اقل، مثل يک آشنا، حال و احوالپرسی کند؟!).
طاهره گفت : ( و حالا، اگر از شما بپرسم که همسر"ع.س" ، چه گونه انسانی است، جوابتان چيست؟).
من گفتم : ( جوابم اين است که همسر"ع.س" ، بدون لباس نظامی، انسانی بود مهربان و با لباس نظامی، انسانی است نامهربان!).
شما گفتيد : ( پس به نظر شما، نا مهربانی همسر"ع.س"، ناشی از لباس نظامی او بوده است؟!).
من گفتم : ( شايد که ناراحتی اصلی او، به خاطر به زندان افتادن همسرش بود، اما...... اصلا، چرا من بايد خودم را درگير فهميدن انگيزه ی عمل انسانی بکنم که حتی به خودش زحمت يک لحظه فکر کردن به انگيزه ی حضورمن، در جلوی در منزلش را نداده بود! چرا؟!).
طاهره گفت : ( چون، شما روشنفکرهستيد و روشنفکر، يعنی کسی که قضاوتش در مورد پديده های پيرامونش، اولا، از سر حب و بغض نيست و ثانيا، تنها مبتنی بر ظاهر آن پديده نمی تواند باشد، بلکه، با تجزيه وتحليل جلوه های ظاهری هر پديده، به درون آن، راه می برد و پس از شناختن هستی درون و اکنون آن پديده، توانائی آن را پيدا می کند که بداند، آن پديده در گذشته هايش، چگونه هستی ای بيرونی و درونی داشته است ودر آينده ............).
من گفتم : (ولی، من روشنفکر نيستم!).
شما گفتيد : ( به هر حال، همينکه در قضاوت کردنتان در مورعمل همسر" ع.س"، لباس نظامی او را " اصل" نمی دانيد و به دنبال شناختن دلايل بيشتری هستيد، نشان می دهد که اگرچه، صد در صد، روشنفکر هم نباشيد، اما........).
من گفتم : ( روشنفکری که شما، داريد از آن حرف می زنيد، قلب ندارد و بيشتر شبيه يک ماشين است تا يک انسان. از همان نوع ماشين هائی که نمونه اش را، فرستاده اند به مريخ تا با آزمايشاتی ازهمان نوعی که شما می گوئيد، روشن کند که مريخ، چگونه کره ای است. از کجا آمده است و به کجا........).
صدای بوق ممتد ماشينی، مرا به خود آورد. به اطرافم نگاه کردم. پل تجريش را پشت سر گذاشته بودم و به عوض رفتن به طرف خيابان قديم شميران، سرازير شده بودم به طرف خيابان پهلوی. دو باره، صدای بوق بلند شد و متعاقب آن، ماشينی را ديدم که به سرعت، دنده عقب می آيد به طرف من. وقتی به روی به روی من رسيد، راننده ی ماشين که زنی بود با مقنعه و چادر، با حرکات سر و دست، به من اشاره می کرد که به طرف ماشين بروم. با اين تصور که می خواهد آدرسی چيزی از من بپرسد، رفتم به طرفش. وقتی به جلوی پنجره ی ماشين رسيدم، شما را ديدم که در صندلی عقب نشسته ايد و هم زمان، در جلو باز شد و صدای راننده را شنيدم که می گفت : ( معطل چه هستی؟! بپر تو ديگه!). بی اراده، پريدم تو و ماشين، راه افتاد. برگشتم به طرف صندلی عقب که از بودنتان مطمئن شوم. با چشمک، به من فهمانديد که نبايد آشنائی بدهم. داشتم نيمرخ راننده را از زير نظر می گذراندم که گفت : ( بالاخره شناختی؟!).
مردد و مبهوت، گفتم ( طاهره؟!).
طاهره گفت : ( ساعت خواب!).
داستان ادامه دارد.............

شما بايد...7

شما بايد دستتان را از جيب ايشان، بيرون بياوريد!

(هفتمين قسمت )

صدای بوق ممتد ماشينی، مرا به خود آورد. به اطرافم نگاه کردم. پل تجريش را پشت سر گذاشته بودم و به عوض رفتن به طرف خيابان قديم شميران، سرازير شده بودم به طرف خيابان پهلوی. دو باره، صدای بوق بلند شد و متعاقب آن، ماشينی را ديدم که به سرعت، دنده عقب می آيد به طرف من. وقتی به روی به روی من رسيد، راننده ی ماشين که زنی بود با مقنعه و چادر، با حرکات سر و دست، به من اشاره می کرد که به طرف ماشين بروم. با اين تصور که می خواهد آدرسی چيزی از من بپرسد، رفتم به طرفش. وقتی به جلوی پنجره ی ماشين رسيدم، شما را ديدم که در صندلی عقب نشسته ايد و هم زمان، در جلو باز شد و صدای راننده را شنيدم که می گفت : ( معطل چه هستی؟! بپر تو ديگه!). بی اراده، پريدم تو و ماشين، راه افتاد. برگشتم به طرف صندلی عقب که از بودنتان مطمئن شوم. با چشمک، به من فهمانديد که نبايد آشنائی بدهم. داشتم نيمرخ راننده را از زير نظر می گذراندم که گفت : ( بالاخره شناختی؟!).

مردد و مبهوت، گفتم ( طاهره؟!).

طاهره گفت : ( ساعت خواب!).

طاهره، با سرعت می راند و ماشين، مانند قايقی درون دريائی طوفانی، بالا و پائين می رفت و کژ و مژ می شد و شما، جلوی پرده ی عنابی رنگی، درون دايره ی نوری ايستاده بوديد و به سبک پيش پرده خوان های قديم، می خوانديد که : ( شب تاريک و و بيم موج و گردابی چنين هائل- کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها) و من، داشتم برای تماشاگران، توضيح می دادم که فکر نمی کنم، شب شده باشد، چون، من وقتی، منزلم را به عزم رفتن به منزل " ع.س" ترک کرده بودم، حدود ساعت هشت صبح بود و اگررفتن و بازگشتن من به خانه ی " ع.س" سه ساعت هم طول کشيده باشد، لحظه ای که سوار کشتی شما شده ام ، بايد ساعت يازده صبح باشد و ......تلفن همراه طاهره، زنگ زد و شما غش غش خنديد و در حالی که داشتيد شبيه فتح الله چرچيل می شديد، گوشی تلفنی را از جيب بغلتان بيرون آورديد و داديد به من و در همان حال، رو به طاهره کرديد و گفتيد که: ( پياده می شوم. لطفا، يه جائی همين کناره ها، نگهداريد). طاهره هم، با سرعت، پايش را گذاشت روی ترمز کشتی و ماشين ايستاد و شما کرايه تان را داديد و بعد هم تشکر کرديد و پياده شديد و وقتی که داشتيد، از کشتی، دور می شديد، شب بود و من با نگاه، تعقيبتان می کردم و می ديدم که چگونه، از روی اين موج به روی آن موج می پريديد و با هر جهش، جرقه ی از زير کفشتان بيرون می زد و صدای زنگ تلفنی که همه ی شهر را فراگرفته بود، بلند و بلند تر می شد و طاهره، در حالی که خودش را از ماشين به بيرون پرتاب می کرد، رو به من، فرياد می زد: ( بردار! گوشی تلفن را بردار!). گوشی تلفن را برمی دارم. پسر فتح الله چرچيل است. از ترکيه به من زنگ می زند ومی خواهد بيايد هلند و از من می خواهد که اگر ممکن است برايش دعوت نامه ای بفرستم تا بتواند از سفارت هلند ويزا بگيرد. می پرسم که : ( برای چه کاری می خواهيد بيائيد به هلند؟!):

اول، می گويد : برای ديدار شما!

بعدش می گويد: برای ديدار شما و در ضمن، برای گردش!

بعدش می گويد : می خواهد برای تحصيل در دانشگاه های آنجا هم تحقيق کند!

بعدش می گويد : در هلند، اوضاع پناهنده شدن و اين جور چيزها چطور است و........................!

می گويم : ( نظر پدرتان چيست؟!).

می گويد: : ( پدرم هم موافق هستند. اگر حقيقتش را بخواهم بگويم، اين است که خود پدرم به من گفتند که از ترکيه، به شما تلفن بزنم!).

می گويم : ( پدرتان الان، در ترکيه هستند؟ ).

می گويد :( نخير! در ايران هستند).

می گويم :( ممکن است به ايشان بگوئيد که از ايران به من تلفن بزنند؟).

می گويد :( برای چه تلفن بزنند؟!).

می گويم : ( چون می خواهم با خودشان صحبت کنم).

می گويد : ( شما فکر می کنيد که من، دروغ می گويم؟!).

می گويم : ( نه. فقط می خواهم بدانم که چه چيزی باعث شده است که حاجی، با دست خودش می خواهد شما را آواره کند و زندگی تان را به آتش بکشد؟!).

می گويد : ( ايشان هم دلشان از دست اين ها، پر خون است! مملکت را به گه کشيده اند!).

می گويم : ( کدام ها؟!).

می گويد : ( همين ها ديگر!).

می گويم : ( همين ها، اسم ندارند؟!).

می گويد : ( همين حکومت!).

می گويم : ( نظر حاجی آقاتان هم همين است؟!).

می گويد : ( بعله).

می گويم : ( ولی، ايشان که در همان حکومت، پست بالائی دارند! مگر از پستی که داشته اند، استعفاء داده اند؟!).

لحظه ای سکوت می شود و من فکر می کنم که ارتباط قطع شده است. می گويم : ( الو!..... الو!.... الو!).

می گويد : ( حاج آقا رضا هم، اينجا هستند. سلام می رسانند).

می گويم : ( کدام حاج آقا رضا؟).

می گويد : ( حاج آقا رضا تيموری. داداش رفيقتان يعقوب آقا تيموری! می خواهيد با ايشان صحبت کنيد؟).

می گويم : ( سلام مرا هم، به ايشان برسانيد. بالاخره نگفتيد که حاج آقا تان، هنوز سر پست های قبلی شان هستند يا نه؟!).

می گويد : ( داريد متلک بارمان می کنيد؟!).

بعد هم، سر و ته قضيه را، هم می آورد و خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد و...... ديگر، نه از فتح الله چرچيل خبری می شود و نه از پسرفتح الله چرچيل........... تا.......... آنکه چند ماه بعد، آقا مصطفی جواهری، برای کارديگری که دارد، از ايران به من تلفن می زند. مريض است. از من می خواهد که چند قلم داروئی که در ايران پيدا نمی شود، برايش بفرستم و....... درضمن صحبت هايش، می گويد که فتح الله چرچيل را درعروسی حشمت ديده است و به او گفته است که اين رفيق جنابعالی – يعنی من - خوب وظايف فاميلی را به جا آورده است! آقا مصطفی پرسيده است که چطور؟! فتح الله خان، ماجرای تلفن زدن پسرش را از ترکيه، به او گفته است و بعد هم گله گذاری که بعله، پسرم از ترکيه به ايشان تلفن زده است که حال و احوالی بپرسد و در ضمن ببيند که اگر ايشان مايل به بازگشت به ايران هستند، چه کاری از دست ما ساخته است که برايشان انجام دهيم، ولی ايشان، درعوض آن، رفته اند توی جلد پسرم که او را بکشانند به هلند و بيندازند به دام ضد انقلاب!

من، آنچه را که ازمکالمه ی تلفنی ام با پسر فتح الله خان درخاطرم مانده است، به آقا مصطفی می گويم و آقا مصطفی، پس از آنکه خوب به صحبت هايم گوش می کند، با تعجب می گويد: ( ببينم! اصلا شما، اين حسين آقا را ديده بودی؟!).

می گويم:: ( کدام حسين؟!).

می گويد:( حسين، پسر فتح الله خان! همينکه از ترکيه به شما تلفن زده است؟!).

می گويم:( نه. نه تنها نديده بودمش، بلکه حتی نمی دانستم که اسمش حسين است! من، سال ها است که فتح الله وخانواده اش را نديده ام. اصلا، نمی دانستم که او، همچنين پسری هم دارد!).

آقا مصطفی، با تعجب می گويد:( آخر شما، می دانيد که اين حسين آقا، اصلا چکاره است؟!).

می گويم : ( نه. مگر چه کاره است؟).

می گويد : ( آخه من نمی فهمم! پس شما که نه اين آدم را ديده بوديد و نه اسمش را می دانستيد، چرا همان اول بهش نگفتيد که آقای عزيز! من، شما را نمی شناسم! بگوئيد پدرتان به من زنگ بزند؟! اگر اين حسين آقای ناشناس، می آمد و از هلند زنگ می زد و می گفت که می خواهد شما را ببيند، چکار می کرديد! آيا دعوتش می کرديد به خانه تان؟!).

می گويم : ( خوب، معلوم است که دعوتش می کردم! بالاخره، از فاميل به حساب می آيد يا نه؟!).

غش غش می خندد و می گويد: ( ای بابا! شما مثل اينکه توی باغ نيستيد!).

می گويم :( چطور؟!).

می گويد : ( ای آقا! مردم ايران، ديگر آن مردم سابق نيستند.بعد از انقلاب، همه عوض شده اند! نمونه اش همين فتح الله چرچيل خودمان که حالا شده است حاج فتح الله! حتی، زن و بچه اش هم برای سلام کردن به او، بايد از منشی مخصوصش، وقت بگيرند! يکی از دخترهای ايشان، به همراه شوهرش که زمانی، يکی از مسئولين بلند پايه ی يکی از وزارت خانه ها بوده است، الان بورسيه ی دولتی هستند در انگليس تشريف دارند! پسر بزرگ ايشان هم، يکی از برج سازهائی است که صبحانه – کله پاچه – اش را در ايران می خورد و نهار – پيتزا – يش را، در ايتاليا و شام – استيک – اش را در آمريکا! حسين هم، پسر کوچيکه ی ايشان است که در همان ترکيه، نماينده ی يک شرکت ايرانی – دولتی - است و ويزاگرفتن و آمدن به هلند، برای آدمی چون او، مثل آب خوردن است ! حالا، چه کاسه ای زير نيم کاسه بوده است که از ترکيه به شما تلفن زده است که برايش دعوت نامه بفرستيد، آن را ديگر خدا می داند! فقط برای دفعات بعد، بهتر است که حواستان را جمع کنيد!).

پس از فرستادن داروها، برای آقا مصطفی، از آقا مصطفی هم، ديگر خبری نمیشود که نمی شود...... تا.... دو سه سال بعد که پسرش می آيد به هلند و به من تلفن می زند که می خواهد مرا ببيند!

(او را قبلا، ديده بودم؟!).

( نه ).

(می دانستم که آقا مصطفی، اصلا، چنان پسری دارد؟!).

(نه).

( آيا آقا مصطفی به من گفته بود که پسرش، بورسيه ی جمهوری اسلامی است و در دانشگاهی در هلند درس می خواند؟!).

داستان ادامه دارد................